شاعر: بهروز یاسمی



تو ای چشم‌ها محو زیباییت
بهار است و فصل شکوفاییت

مگر می‌شود کند با سادگی
دل از چشم‌های تماشاییت

درآیینۀ اشک شفاف من
چه زیباست طرز خودآراییت

خیال سرودن چگونه نشست
در احساس رنگین رویاییت

زدلبستگانت کسی پی نبرد
به اسرار عشق معماییت

من و این تن سرد دلمرده‌ام
تو و آن دم گرم عیساییت

نگاه من خسته کی می‌رسد
به ژرفای چشمان دریاییت

کسی جز تو ما را تحمل نکرد
بنازم به صبر و شکیباییت